شمع بدون فیتیله
هنگام پرسه زنی در جنگلی خاکستری به مقبره رسیدم بس معنوی قدیمی و به یاد ماندنی ؛ نوشته سردرش مدتها پیش از بین رفته بود، با این حال درون درزهای اندوهگینش اصالت خود را حفظ کرده و از هویت فردی که در آنجا خفته است خبر میداد.
همین که نزدیک شدم تا سرک بکشم صدای مهیب انفجار را شنیدم که از پشت سرم میآمد؛ رو برگرداندم و جنگل خاکستری را غرق به خون دیدم، نمیدانستم خوابم یا بیدار، با صدای بالهای پرنده مرگ به خودم آمدم و شروع به بالا رفتن از دیوارهای آن مقبره کردم؛ انقدر بالا رفتم که میتوانستم دست بر سر درختان نیمه جان زیر پاهایم بکشم.
سرم را چرخاندم و به اطراف نگریستم و دیدم من بر فراز کوهی که در پس کوه دیگری که خون گریه میکند ایستادم.
طولی نکشید که سوزه گرمی از زمین بلند شد، حس کردم بر بالای آن بلندی روی آن تکه سنگ دارم زنده زنده کباب میشوم. رو به آسمان کردم و فریاد زدم
(کسی نیست کمکم کنه؟)
انقدر فریاد زدم که به یکباره صدایم را از دست دادم و به جایش مثل گوسفندی که گلویش را برای شام امشب بریده بودند فقط خِرخِر میکردم.
خاکسترهای غوطهور در هوا که در لابلای تارهای حنجرهام جا خوش کرده بودند نفس کشیدن را برایم سخت میکردند.
تاریکی روشنی بود، به پشت افتادم و تا چِشم به هم زدم ظلمات شد. آسمانش فرق داشت تاریکی اش مهتاب را بلعیده بود، صدای زدن زنگ یا کوبیده شدن هاونگ میآمد. هرچه تلاش میکردم متوجه نمیشدم که مبدا این صدا از کجاست.
خودم را به این طرف و آن طرف تخته سنگ میکشیدم تا شاید راهی برای نجات بیابم ، اما بیفایده بود؛ به پایین نگاه کردم تا چشم کار میکرد سرخی زمین دیده میشد، و من به آرامی خیره به بیرحمی آتش ، خاکسترهای به جا مانده از جنگل همیشه سبز را بو میکشیدم.
آسمان سیاه و زمین سرخ تن و بدن مرا به لرزه انداخته بود. دیگر نمیتوانستم ادامه بدم ، امید من هم مانند این جنگل خاکستری مرده بود و انسان بدون امید مانند شمع بدون فیتیله است.
خودم را تا لبه تخته سنگ کشاندم و برای بار آخر جنگل را بو کشیدم و همانطور که هوا را پس میدادم خودم را از آنجا به پایین پرت کردم.
در آن لحظه میدانستم که دیگر همه چیز تمام شده اما یک چیز برایم عجیب بود و آن هم این بود که : بلندی مقبره مگر چقدر است که من هنوز در حال سقوطم؟
از کنجکاوی چشمانم را باز کردم و دیدم همه جا مثل برف سفید است، بعد از چند تا پلک رنگها یکی یکی در جلوی چشمانم پدیدار میشدند و اجسام را شکل میدادند ، چند دقیقهای طول کشید تا همه چیز واضح شود.
صدای مادرم را شنیدم که با گریه میگفت بالاخره بیدار شدی؟!!
وقتی به خودم آمدم متوجه شدم چند ماه پیش در یک تصادف ضربه دیدم و به کما رفتم و در حال حاضر در بیمارستان تحت مراقبت هستم.
اما سوال من این است که آیا هرچه دیدم رویا بوده؟ و اگر بوده چرا من هنوز مثل گوسفندی سر بریده شده به هنگام صحبت کردن خِرخِر میکنم؟
و یا وقتی نفس میکشم هنوز بوی چوبهای سوخته جنگل خاکستری را استشمام میکنم؟
اما من مطمئنم که او اگر رویا نبوده پس واقعیت هم نبوده چون همچین جایی اصلاً در روی زمین وجود ندارد ، و آیا این به این معناست که من در برزخ اعمال خویش بودم؟
یا تماشاچی بُعدی از نیمه تاریک زمین که جهان در آن قدرت خویش را به رخ من میکشید؟